توی یه روستای کوچیک و سرسبز، «پَرگُل کوچولو» همراه پدر، مادر و مادربزرگش زندگی میکرد. یه شب پرگل از مادربزرگ خواست که بِرَن توی حیاط و با هم ستارههای آسمون رو نگاه کنن. پرگل نمیدونست ستارهها روزا کجا میرن... .
کودکان با شنیدن این داستان یاد میگیرن که ستارهها حتی در روز هم توی آسمون هستن، ولی روشنایی روز و نور خورشید، اجازه نمیدن که اونا دیده بشن.
کودکان با شنیدن این داستان یاد میگیرن که ستارهها حتی در روز هم توی آسمون هستن، ولی روشنایی روز و نور خورشید، اجازه نمیدن که اونا دیده بشن.
صداها
-
عنوانزمان
-
14:34
تصاویر
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه