نقاشی ایمان و بهار
شب بود. ماه وسط آسمون نشسته بود. بابای ایمان و بهار سرکار بود.
مامان و بچه ها داشتند میرفتند بخوابند که صدای بلندی اومد. بچه ها ترسیده بودند بنابراین پریدند تو بغل مامان...
بچه ها صدای قلب مامانشون رو شنیدند دیگه صداهای بیرون خیلی به گوششون نمیرسید...
شب بود. ماه وسط آسمون نشسته بود. بابای ایمان و بهار سرکار بود.
مامان و بچه ها داشتند میرفتند بخوابند که صدای بلندی اومد. بچه ها ترسیده بودند بنابراین پریدند تو بغل مامان...
بچه ها صدای قلب مامانشون رو شنیدند دیگه صداهای بیرون خیلی به گوششون نمیرسید...
صداها
-
عنوانزمان
-
8:00
تصاویر
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه