روزی که مَشک نبودم

  • 1 قطعه
  • 9:10 مدت زمان
  • 1 دریافت شده
آن روز هوا گرم بود. من خشک و خالی بودم. کنار خیمه مانده بودم. تنم از گرما می سوخت. کودکان روبرویم نشسته بودند و به من نگاه می کردند.

لبهایشان خشک بود. آنها «آب» می خواستند.
اما من مشکی خالی و بی «آب» بودم. به یاد نداشتم که هرگز بی «آب» مانده باشم، ولی در آن روز سخت و دشوار بی «آب» بودم.
فضای خیمه پر از انتظار بود. یکی از بچه ها به کنارم آمد، دستش را روی پوستم کشید و گفت: «آب»!
از شرم می خواستم «آب» شوم تا «تشنگی» او را فروبنشانم.
بچه های دیگر نیز با صدای آرام گفتند: «آب! ما آب می خواهیم».
آنها نمی دانستند که دشمن، «آب» را محاصره کرده است.
ولی «او» می دانست. وقتی آمد، دنیای محبت با خودش به درون خیمه آورد.
بچه ها به طرف او برگشتند و به «دست» های خالی «او» نگاه کردند.
«او» لبخند زد، «دست» نوازش بر سر بچه ها کشید و گفت: من برایتان «آب» می آورم. ...

صداها

اطلاعات تکمیلی

سایر مشخصات

تصاویر

دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه

دسترسی سریع