یک روز فندقی داشت به طرف خانه ی تپلی می رفت که فکری به سرش زد.
وقتی به خانه ی تپلی رسید گفت: من یه فکری دارم. دوست دارم وسط جنگل رو ببینم. بیا با هم به وسط جنگل بریم.
فندقی هم قبول کرد و هر دو به وسط جنگل رفتند ...
وقتی به خانه ی تپلی رسید گفت: من یه فکری دارم. دوست دارم وسط جنگل رو ببینم. بیا با هم به وسط جنگل بریم.
فندقی هم قبول کرد و هر دو به وسط جنگل رفتند ...
صداها
-
عنوانزمان
-
15:13
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان