مهتاب منتظر بود تا با پدر و مادر به خانه ی خاله برود که ناگهان صدایی گفت: مهتاب خانم! چرا این قدر پوست تخمه روی من ریختی؟
مهتاب از شنیدن حرف های کیف نارنجی تعجب کرده بود.
کیف نارنجی را مادربزرگش برایش از مشهد آورده بود ...
مهتاب از شنیدن حرف های کیف نارنجی تعجب کرده بود.
کیف نارنجی را مادربزرگش برایش از مشهد آورده بود ...
صداها
-
عنوانزمان
-
13:10
تصاویر
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه