سیاوش و مازیار با هم دوست بودند. آنها بهترین دوستان هم بودند.
یک روز سیاوش با مادرش به خانه ی خاله اش رفت. یک گل نیلوفر به درخت پیچیده بود. خاله به سیاوش گفت که من دانه ی این گل را پای درخت ریختم و حالا نیلوفر این همه بزرگ شده است.
سیاوش دو تا تخم گل از خاله گرفت. یکی را خودش کاشت و یکی را برای مازیار نگه داشت ...
یک روز سیاوش با مادرش به خانه ی خاله اش رفت. یک گل نیلوفر به درخت پیچیده بود. خاله به سیاوش گفت که من دانه ی این گل را پای درخت ریختم و حالا نیلوفر این همه بزرگ شده است.
سیاوش دو تا تخم گل از خاله گرفت. یکی را خودش کاشت و یکی را برای مازیار نگه داشت ...
صداها
-
عنوانزمان
-
14:28
کاربر مهمان
کاربر مهمان