زمستان بود و مادر رضا کوچولو ژاکت رنگی اش را از توی کمد بیرون آورد. ولی رضا ناگهان ناراحت شد.
رضا بزرگ تر شده بود و حالا ژاکت اش برایش کوچک شده بود.
مادرش ژاکت خواهر بزرگ ترش را به او داد. اما او آن را نپوشید ...
رضا بزرگ تر شده بود و حالا ژاکت اش برایش کوچک شده بود.
مادرش ژاکت خواهر بزرگ ترش را به او داد. اما او آن را نپوشید ...
صداها
-
عنوانزمان
-
14:45
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان