یک مترسک تنها وسط مزرعه ی قشنگ گندم ایستاده بود.
غروب بود و او احساس تنهایی می کرد.
خرگوش پیش مترسک آمد و متوجه تنهایی او شد.
مترسک با خرگوش درباره خودش و تنهایی اش حرف زد ...
غروب بود و او احساس تنهایی می کرد.
خرگوش پیش مترسک آمد و متوجه تنهایی او شد.
مترسک با خرگوش درباره خودش و تنهایی اش حرف زد ...
صداها
-
عنوانزمان
-
14:19
کاربر مهمان