پرندهای از روی بام پرید و زنی را دید که داشت با آبیخ صورت بچهاش را میشست.
پرنده دلش گرفت، اما پر زد و گذشت. او چیزهای دیگری هم دید و بازهم دلش گرفت، اما بازهم گذشت و رفت.
پرنده به شهر و به قصر پادشاه رسید... .
***
این داستان زیبا، یه افسانهی قدیمیه که نویسنده، اون رو از پدربزرگش شنیده بود؛ داستان زیبای عشقِ پرنده و دختر!
***
این کتاب را انتشارات معین چاپ کرده است.
پرنده دلش گرفت، اما پر زد و گذشت. او چیزهای دیگری هم دید و بازهم دلش گرفت، اما بازهم گذشت و رفت.
پرنده به شهر و به قصر پادشاه رسید... .
***
این داستان زیبا، یه افسانهی قدیمیه که نویسنده، اون رو از پدربزرگش شنیده بود؛ داستان زیبای عشقِ پرنده و دختر!
***
این کتاب را انتشارات معین چاپ کرده است.
صداها
-
عنوانزمان
-
5:49
تصاویر
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه