یه روز یه کلاغه پشت پنجره نشسته بود. یه گردو هم توی منقارش بود. منم براش یه شعر نوشتم. آقای اردشیر منظم هم اون رو برای شما خوند. بشنوید!
یه گردو تو منقارمه
دودور دادار کارمه
با منقارم کار میکنم
قاقار و قارقار میکنم
از همهچی خبر دارم
از همه سر در میآرم
چه پرهای نرمی دارم
چه قارقار گرمی دارم
خودم رو خیلی دوست دارم
آره دارم آره دارم
یه گردو تو منقارمه
دودور دادار کارمه
باید دیگه پر بکشم برم بالا
همین حالا همین حالا
یه سنگ باید پیدا کنم
گردوموُ جابهجا کنم
باید برم تا دوردورا
تا اونور ابر سیاه
گردمو میندازم پایین
تا بشکنه روی زمین
مغز سفیدشو ببین
قصهی ما بوده همین
قصهی ما بوده همین
یه گردو تو منقارمه
دودور دادار کارمه
با منقارم کار میکنم
قاقار و قارقار میکنم
از همهچی خبر دارم
از همه سر در میآرم
چه پرهای نرمی دارم
چه قارقار گرمی دارم
خودم رو خیلی دوست دارم
آره دارم آره دارم
یه گردو تو منقارمه
دودور دادار کارمه
باید دیگه پر بکشم برم بالا
همین حالا همین حالا
یه سنگ باید پیدا کنم
گردوموُ جابهجا کنم
باید برم تا دوردورا
تا اونور ابر سیاه
گردمو میندازم پایین
تا بشکنه روی زمین
مغز سفیدشو ببین
قصهی ما بوده همین
قصهی ما بوده همین
تصاویر
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه