یک عالمه پنجره

  • 1 قطعه
  • 5:34 مدت زمان
  • 1 دریافت شده
شب بود و پیشی کوچولو زیر یه پل کنار مامانش خوابیده بود. مامانش خوابِ خواب بود، ولی پیشی کوچولو خوابش نمی‌بُرد.
پیشی به پنجره‌های یه ساختمان بزرگ نگاه می‌کرد و فکر می‌کرد. اون به یکی از پنجره‌های روشن ساختمان روبه‌رو نگاه کرد و با خودش گفت: الان توی اون خونه یه پسر کوچولو بیداره و داره بازی می‌کنه. کاشکی منم اونجا بودم و با هم بازی می‌کردیم، ولی هنوز حرف پیشی تموم نشده بود که چراغ اون خونه خاموش شد و پیشی کوچولو ناراحت شد.
پیشی به یه پنجره‌ی دیگه نگاه کرد ... .
***
دوستای کوچولوی من، به بزرگ‌ترهاتون بگید کتاب «یک عالمه پنجره» رو برای شما تهیه کنن تا بخونید و لذت ببرید.
این کتاب رو انتشارات «لوپه تو» برای شما چاپ کرده.

صداها

اطلاعات تکمیلی

سایر مشخصات

تصاویر

دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه

دسترسی سریع