در ویترین یک مغازه، یک شانه ی کوچولوی قشنگ، منتظر نشسته بود.
یک روز یک پسر شیطان بلا که شاگرد سلمانی بود از راه رسید شانه را خرید و رفت.
شانه با خودش گفت: موهای این پسرک که خیلی کوتاه است. پس چرا مرا خریده؟
شانه همین طور با خودش حرف می زد و پسرک هم می رفت و می رفت. پسر وارد سلمانی شد. او شانه را روبروی آینه گذاشت. روی میز یک قیچی هم بود. یک قیچی تیز ...
یک روز یک پسر شیطان بلا که شاگرد سلمانی بود از راه رسید شانه را خرید و رفت.
شانه با خودش گفت: موهای این پسرک که خیلی کوتاه است. پس چرا مرا خریده؟
شانه همین طور با خودش حرف می زد و پسرک هم می رفت و می رفت. پسر وارد سلمانی شد. او شانه را روبروی آینه گذاشت. روی میز یک قیچی هم بود. یک قیچی تیز ...
صداها
-
عنوانزمان
-
9:51
تصاویر
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه