ندای مرداب

  • 1 قطعه
  • 9:33 مدت زمان
  • 365 دریافت شده
یه زن و شوهر بودن که نمی تونستن بچه دار بشن.
اونها کنار مرداب یه نوزاد دیدن که تک و تنها رها شده و از دیدن اون بچه ناراحت شدن. اون زن و شوهر، تصمیم گرفتن نوزاد رو با خودشون به خونه ببرن.
اسم اون بچه رو بوریس گذاشتن.
بوریس بزرگ و بزرگ تر شد. به مدرسه رفت و خواندن و نوشتن یاد گرفت. اما سوال های زیادی توی سرش بود. یه روز باد وزید و بوی مرداب همه جا پخش شد ...

صداها

اطلاعات تکمیلی

سایر مشخصات

تصاویر

دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه

  • کاربر مهمان
    بد بود بر من نیاورد😡😡😡
  • کاربر مهمان
    خوبه دیگه به یارو گفتن فوتبالو از کجا شروع کردی ؟ گفت از تیم ملی ‌ حالا اینم همینه تمرین گویندگی اونم داستان رو از اینجا شروع میکنن خدا شانس بده والا
  • کاربر مهمان
    مسخره
  • کاربر مهمان
    خوبه
  • کاربر مهمان
    خوبه
  • کاربر مهمان
    خوبه
  • کاربر مهمان
    خوبه بد نیست
  • کاربر مهمان
    جالبه😌😌😌😶
  • کاربر مهمان
    خیلی باحاله خوبه ☺😊😀😁😃😄😆😉😍😍😍😍😍😍😍😍😍😘😚😙😏
  • کاربر مهمان
    قشنگه و فوق العاده ست. شما ها که گفتید بده، خدا به شما یه عقل درست و حسابی بدهد
  • کاربر مهمان
    عالیه
  • کاربر مهمان
    عالیه
  • کاربر مهمان
    عالی بود
  • کاربر مهمان
    عااااااالیه
دسترسی سریع