بهار بود. یک روز باد ساقه ی یک نی را کند و با خود به این سمت و آن سمت برد.
ساقه ی نی همه چیز را دید و از زیبایی ها لذت برد. ساقه ی نی با خودش گفت: کاش من هم به درد چیزی بخورم.
باد رفت و رفت تا ساقه ی نی را در مزرعه ی مرد دهقان به زمین گذاشت.
مرد دهقان نی را دید و خوشحال شد: به به! عجب ساقه ی سفتی! با این می توانم گاوم را بزنم ...
ساقه ی نی همه چیز را دید و از زیبایی ها لذت برد. ساقه ی نی با خودش گفت: کاش من هم به درد چیزی بخورم.
باد رفت و رفت تا ساقه ی نی را در مزرعه ی مرد دهقان به زمین گذاشت.
مرد دهقان نی را دید و خوشحال شد: به به! عجب ساقه ی سفتی! با این می توانم گاوم را بزنم ...
صداها
-
عنوانزمان
-
14:01
تصاویر
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه