ما را به کربلا ببرید

  • 1 قطعه
  • 15:46 مدت زمان
  • 90 دریافت شده
چندهفته‌ای می‌شد که یزید بعد از پدرش، معاویه، خلیفه شده بود و می‌‌خواست به اجبار و زور از دایی‌جانِ ما، امام حسین(ع)، بیعت بگیرد... بهتر است ادامه‌ی داستان را بشنوید.
چند هفته‌ای می‌شد که یزید بعد از پدرش، معاویه، خلیفه شده بود و می‌خواست به اجبار و زور از دایی‌جانِ ما بیعت بگیرد؛ یعنی دایی‌جان بپذیرد که او از طرف خداوند خلیفه‌‌ی مسلمانان است و بعد هم زیر بار حرف‌‌های زور و نادرستش برود، اما دایی‌جان نپذیرفت.
همه‌ی ما در مدینه بودیم. دایی‌جان همه‌ی اقوام را جمع کرد و قرار بر این شد که به سمت مکه حرکت کنیم تا از دستِ حاکم ستمگر مدینه رها شویم. ما هرچه که لازم داشتیم جمع کردیم و به مکه رفتیم. اما دشمنان دایی‌جان در آنجا هم ما را راحت نگذاشتند. دائم پیک می‌فرستادند و از دایی‌جان بیعت می‌خواستند. بزرگ‌‌ترهای ما از این کار خیلی ناراحت بودند. مخصوصاً مادرم که آرام و قرار نداشت و مثل پروانه دور دایی‌جان می‌چرخید.
آن‌‌روز ما در صحرای عرفات بودیم که دایی‌جان گفت: «آماده باشید، از اینجا می‌‌رویم.»
مادر پرسید: به کجا حسین جان!؟
دایی‌جان گفت: «به سمت شهر کوفه در سرزمین عراق!»
****
داستان «ما را به کربلا ببرید» رو از قدیمی‌‌ترین نشریه‌‌ی کودک و نوجوان ایران، «کیهان بچه‌‌ها»، انتخاب کرده‌ایم. «گلچین قصه‌‌های کیهان بچه‌‌ها» همکاری ایرانصدا و کیهان بچه‌‌هاست. این برنامه رو در پایگاه کودک ایرانصدا بشنوین.

صداها

اطلاعات تکمیلی

سایر مشخصات

تصاویر

دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه

  • کاربر مهمان
    🥰🥰🥰🥰😘😘😘🥰🥰🥰🥰😘
دسترسی سریع