بابای من یه گاری داره، اما مجبوره با یک دست گاریش رو هل بده. برای همین من عصرها که از مدرسه برمیگردم، شاگرد بابام میشم. یه شعر هم براتون دارم. بشنوید.
بابای من دارد
یک گاری دستی
هل میدهد آن را
هر روز یک دستی
یک دست بابایم
در جبهه جا مانده
مادر به من گفته
پیش خدا مانده
هم میوه هم سبزی
در گاری باباست
هم قیمتش ارزان
هم تازه و اعلاست
از مدرسه هر روز
با شوق میآیم
تا عصرها باشم
شاگرد بابایم
بابای من دارد
یک گاری دستی
هل میدهد آن را
هر روز یک دستی
یک دست بابایم
در جبهه جا مانده
مادر به من گفته
پیش خدا مانده
هم میوه هم سبزی
در گاری باباست
هم قیمتش ارزان
هم تازه و اعلاست
از مدرسه هر روز
با شوق میآیم
تا عصرها باشم
شاگرد بابایم
کاربر مهمان