زن و شوهری دختری داشتند به نام صنوبر. یک روز که به چشمه رفت صدایی شنید که به او گفت: صنوبر تو باید مرده ای را زنده کنی.
صنوبر ترسید. دفعه ی بعد پدر و مادرش با او به چشمه رفتند و پشت یک درخت پنهان شدند. تا دخترک کوزه اش را در آب فرو برد، ناگهان قلعه ای ظاهر شد و صنوبر به داخل قلعه کشیده شد.
پدر و مادرش خیلی ناراحت شدند و گریه کردند. صنوبر از پشت در گفت چاره ای نداریم شما بروید خانه تا تکلیف من روشن شود.
صنوبر در قلعه گشت و گشت. او پسر جوانی را دید که مرده بود. تمام بدن آن جوان پر از سوزن بود. کتابی هم آنجا وجود داشت که در آن نوشته بود: هرکس چهل شب دعا بخواند، بادام بخورد و یک سوزن از بدن پسر بیرون بکشد پسر زنده می شود ...
صنوبر ترسید. دفعه ی بعد پدر و مادرش با او به چشمه رفتند و پشت یک درخت پنهان شدند. تا دخترک کوزه اش را در آب فرو برد، ناگهان قلعه ای ظاهر شد و صنوبر به داخل قلعه کشیده شد.
پدر و مادرش خیلی ناراحت شدند و گریه کردند. صنوبر از پشت در گفت چاره ای نداریم شما بروید خانه تا تکلیف من روشن شود.
صنوبر در قلعه گشت و گشت. او پسر جوانی را دید که مرده بود. تمام بدن آن جوان پر از سوزن بود. کتابی هم آنجا وجود داشت که در آن نوشته بود: هرکس چهل شب دعا بخواند، بادام بخورد و یک سوزن از بدن پسر بیرون بکشد پسر زنده می شود ...
از ایرانصدا بشنوید
این داستان برای بچه های سالهای ابتدایی دبستان مناسب است
امتیاز
کیفیت هنری و اجرای صداپیشگان
محتوا و داستان
فصل ها
-
عنوانزمانتعداد پخش
-
-
کاربر مهمان