در روزگاران قدیم در کشور نیجریه حاکمی زندگی می کرد که اسمش اوباتالا بود.
اوباتالا دوستی به نام شانگو داشت که او هم پادشاه سرزمین دیگری بود.
روزی اوباتالا با وزیر و پیشگویش درباره ی سفرش صحبت کرد.
وزیر گفت: در زندان های شما افراد بیگناهی زندگی هستند که باید آزاد شوند اما پادشاه اصلا نپذیرفت.
وزیر دلش می خواست تا بدون خبر پیش دوستش شانگو برود اما وزیر گفت که صلاح نیست او به این سفر برود.
پادشاه اما روزها راه رفت تا به خانه ی شانگو رسید. خانه ی شانگو روی تپه ی زیبایی بود. او تا به آنجا رسید، اسبی را دید که رم کرده بود. اوباتالا تصمیم گرفت تا اسب را بگیرد. او طنابی به گردن اسب انداخت و اسب را گرفت اما ناگهان سربازان پادشاه از راه رسیدند ...
اوباتالا دوستی به نام شانگو داشت که او هم پادشاه سرزمین دیگری بود.
روزی اوباتالا با وزیر و پیشگویش درباره ی سفرش صحبت کرد.
وزیر گفت: در زندان های شما افراد بیگناهی زندگی هستند که باید آزاد شوند اما پادشاه اصلا نپذیرفت.
وزیر دلش می خواست تا بدون خبر پیش دوستش شانگو برود اما وزیر گفت که صلاح نیست او به این سفر برود.
پادشاه اما روزها راه رفت تا به خانه ی شانگو رسید. خانه ی شانگو روی تپه ی زیبایی بود. او تا به آنجا رسید، اسبی را دید که رم کرده بود. اوباتالا تصمیم گرفت تا اسب را بگیرد. او طنابی به گردن اسب انداخت و اسب را گرفت اما ناگهان سربازان پادشاه از راه رسیدند ...
از ایرانصدا بشنوید
این داستان آموزنده برای کودکان سال آخر دبستان مناسب است
امتیاز
کیفیت هنری و اجرای صداپیشگان
محتوا و داستان
فصل ها
-
عنوانزمانتعداد پخش
-
-
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان