پیش چشمهایش فقط تصویر سرِ پدر بود که بر گردن اسب آویخته شده بود.
روایت قاسم، فرزند حبیب بن مظاهر، را بشنوید.
قاسم با کسی حرف نمیزد؛ از همهی اهل کوفه دلگیر بود که بیخیال از رفتن پدرش و جنگی که درگرفته بود، روزشان را به شب میرساندند.
قاسم دلش از همه چرکین بود. گوشهای ایستاد و به آدمهایی که بیتوجه به او میرفتند و میآمدند، چشم دوخت.
سواری با صدای بلند فریاد زد: ما در جنگ پیروز شدیم. حسین بن علی و یارانش کشته شدند. سپاه امیر عبیدالله به کوفه رسیده است.
قاسم ناگهان نفسش بند آمد. چشمهایش داشت از درد و وحشت بیرون میزد. قدمی جلو گذاشت. زانوهایش توان نیاورد!
قاسم دوید... نه چیزی میشنید و نه کسی را میدید... پیش چشمهایش فقط تصویرِ سرِ پدر بود که بر گردن اسب آویخته شده بود.
سوار، سر را به مردم نشان میداد.
«بچه چه میخواهی؟»
قاسم به سر پدر نگاه کرد و جوابی نداد...
قاسم خشمگین بود. او خنجری را از خانه با خود آورده بود، اما نمیتوانست با سوار بجنگد؛ تا اینکه... .
***
برنامهی «بچههای عاشورا» در شبکهی رادیویی ایرانصدا، به تهیهکنندگی آتی جانافشان، تولیدشده است.
روایت قاسم، فرزند حبیب بن مظاهر، را بشنوید.
قاسم با کسی حرف نمیزد؛ از همهی اهل کوفه دلگیر بود که بیخیال از رفتن پدرش و جنگی که درگرفته بود، روزشان را به شب میرساندند.
قاسم دلش از همه چرکین بود. گوشهای ایستاد و به آدمهایی که بیتوجه به او میرفتند و میآمدند، چشم دوخت.
سواری با صدای بلند فریاد زد: ما در جنگ پیروز شدیم. حسین بن علی و یارانش کشته شدند. سپاه امیر عبیدالله به کوفه رسیده است.
قاسم ناگهان نفسش بند آمد. چشمهایش داشت از درد و وحشت بیرون میزد. قدمی جلو گذاشت. زانوهایش توان نیاورد!
قاسم دوید... نه چیزی میشنید و نه کسی را میدید... پیش چشمهایش فقط تصویرِ سرِ پدر بود که بر گردن اسب آویخته شده بود.
سوار، سر را به مردم نشان میداد.
«بچه چه میخواهی؟»
قاسم به سر پدر نگاه کرد و جوابی نداد...
قاسم خشمگین بود. او خنجری را از خانه با خود آورده بود، اما نمیتوانست با سوار بجنگد؛ تا اینکه... .
***
برنامهی «بچههای عاشورا» در شبکهی رادیویی ایرانصدا، به تهیهکنندگی آتی جانافشان، تولیدشده است.
صداها
-
عنوانزمان
-
12:48
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان