توی یه مزرعهی قشنگ، لابهلای خوشههای گندم، چند تا گُلِ رنگارنگ بود. نزدیک غروب «یاسمن کوچولو» داشت بههمراه خواهرِ بزرگترش «نسترن» قدم میزد که ناگهان چشمش به گُلای قشنگ افتاد. یاسمن باعجله رفت بهطرف گلها و ... .
کودکان با شنیدن این داستان یاد میگیرن که هیچ وقت گُلی رو از شاخه جدا نکنن.
کودکان با شنیدن این داستان یاد میگیرن که هیچ وقت گُلی رو از شاخه جدا نکنن.
صداها
-
عنوانزمان
-
13:04
تصاویر
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه