نخودی

  • 1 قطعه
  • 13:25 مدت زمان
  • 74 دریافت شده
پیرزن و پیرمردی بودند که بچه نداشتند. آنها خیلی بچه دوست داشتند.
آنها همیشه به فکر و خیال بچه بودند. پیرمرد دوست داشت بچه اش برایش سر مزرعه غذا ببرد و کمکش کند.
پیرمرد به مزرعه رفت و پیرزن مشغول پختن آش نخود شد. یکدفعه یک نخود از توی ظرف بیرون پرید و به پیرزن گفت: من نخودی ام می خواهم پسرت بشوم ...

صداها

اطلاعات تکمیلی

سایر مشخصات

تصاویر

دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه

دسترسی سریع