پیرزن و پیرمردی بودند که بچه نداشتند. آنها خیلی بچه دوست داشتند.
آنها همیشه به فکر و خیال بچه بودند. پیرمرد دوست داشت بچه اش برایش سر مزرعه غذا ببرد و کمکش کند.
پیرمرد به مزرعه رفت و پیرزن مشغول پختن آش نخود شد. یکدفعه یک نخود از توی ظرف بیرون پرید و به پیرزن گفت: من نخودی ام می خواهم پسرت بشوم ...
آنها همیشه به فکر و خیال بچه بودند. پیرمرد دوست داشت بچه اش برایش سر مزرعه غذا ببرد و کمکش کند.
پیرمرد به مزرعه رفت و پیرزن مشغول پختن آش نخود شد. یکدفعه یک نخود از توی ظرف بیرون پرید و به پیرزن گفت: من نخودی ام می خواهم پسرت بشوم ...
صداها
-
عنوانزمان
-
13:25
تصاویر
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه