ننه جان مهربان خانه ی قشنگی داشت. گوشه حیاط خانه اش یک نردبان بازیگوش داشت.
نردبان، آرام و قرار نداشت. یک روز ننه جان داشت بازار می رفت. او به نردبان گفت: مواظب خانه باش تا برگردم.
هنوز از در خانه بیرون نرفته بود که نردبان بالا و پایین پرید و کلاغه را صدا کرد. او از کلاغه خواست تا با او بازی کند.
سنجاقک و شاپرک و ملخ هم از راه رسیدند ...
نردبان، آرام و قرار نداشت. یک روز ننه جان داشت بازار می رفت. او به نردبان گفت: مواظب خانه باش تا برگردم.
هنوز از در خانه بیرون نرفته بود که نردبان بالا و پایین پرید و کلاغه را صدا کرد. او از کلاغه خواست تا با او بازی کند.
سنجاقک و شاپرک و ملخ هم از راه رسیدند ...
صداها
-
عنوانزمان
-
13:55
تصاویر
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه