یک روز بابابزرگ مهربان از نانوایی نان خرید اما دستش لرزید و نان به زمین افتاد.
کلاغه نان را دید و کمی از آن را برای بچه هایش برد.
تکه نان خیلی خوشحال شد که به بچه های کلاغ رسیده است.
خانم گربه هم از راه رسید و کمی از تکه نان را برای بچه هایش برد ..
کلاغه نان را دید و کمی از آن را برای بچه هایش برد.
تکه نان خیلی خوشحال شد که به بچه های کلاغ رسیده است.
خانم گربه هم از راه رسید و کمی از تکه نان را برای بچه هایش برد ..
صداها
-
عنوانزمان
-
12:50
تصاویر
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه