یک روز که مادر نرگس خوابیده بود، نرگس به اتاقش آمد تا با عروسک هایش بازی کند.
عروسک های نرگس به او گفتند: تو که روزه کله گنجشکی بود و روزه ات را خوردی. از صبح تا حالا هم داری با ما بازی می کنی. ما خسته ایم و می خواهیم استراحت کنیم. اما نرگس گفت: ولی من دلم می خواهد بازی کنم ...
عروسک های نرگس به او گفتند: تو که روزه کله گنجشکی بود و روزه ات را خوردی. از صبح تا حالا هم داری با ما بازی می کنی. ما خسته ایم و می خواهیم استراحت کنیم. اما نرگس گفت: ولی من دلم می خواهد بازی کنم ...
صداها
-
عنوانزمان
-
11:00
تصاویر
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه