آدرینا اصلا دوست نداشت مسواک بزند.
کیانا و آدرینا خواهرند. یک شب کیانا به آدرینا گفت: بیا برویم مسواک بزنیم.
ولی آدرینا گفت: نه. حوصله ندارم. می خواهم مثل پدربزرگ، دندان مصنوعی داشته باشم.
پدربزرگ که حرف آنها را شنیده بود گفت: بچه ها بروید مسواک بزنید بعد برای تان یک قصه تعریف می کنم ...
کیانا و آدرینا خواهرند. یک شب کیانا به آدرینا گفت: بیا برویم مسواک بزنیم.
ولی آدرینا گفت: نه. حوصله ندارم. می خواهم مثل پدربزرگ، دندان مصنوعی داشته باشم.
پدربزرگ که حرف آنها را شنیده بود گفت: بچه ها بروید مسواک بزنید بعد برای تان یک قصه تعریف می کنم ...
صداها
-
عنوانزمان
-
11:23
تصاویر
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه