مانی و میترا هر شب با گوش کردن به قصه ی پدر به خواب می رفتند.
یک شب مانی از پدرش خواست تا خودش قصه ی پیش از خواب را بگوید.
پدر هم قبول کرد. مانی گفت: یک کلاغ بود که غار غار می کرد. اما نمی دانست بقیه قصه را چطور باید بگوید ..
یک شب مانی از پدرش خواست تا خودش قصه ی پیش از خواب را بگوید.
پدر هم قبول کرد. مانی گفت: یک کلاغ بود که غار غار می کرد. اما نمی دانست بقیه قصه را چطور باید بگوید ..
صداها
-
عنوانزمان
-
12:22
کاربر مهمان