زن و مرد پیر و فقیری زندگی می کردند. پیرمرد هیزم می فروخت و زندگی اش را می گذراند.
روزی پیرمرد در وسط جنگل به درخت سپیداری رسید و خواست درخت را قطع کند. اما درخت به صدا درآمد و گفت: ای پیرمرد! مرا قطع نکن من هم هر آرزویی که داری برآورده می کنم. اما پیرمرد ترسید و فرار کرد ...
روزی پیرمرد در وسط جنگل به درخت سپیداری رسید و خواست درخت را قطع کند. اما درخت به صدا درآمد و گفت: ای پیرمرد! مرا قطع نکن من هم هر آرزویی که داری برآورده می کنم. اما پیرمرد ترسید و فرار کرد ...
صداها
-
عنوانزمان
-
15:05
تصاویر
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه