زن غریبه ای در پارک منتظر بچه ها بود.
پاییز بود. آفتاب داشت می تابید اما ریحانه هنوز خوابیده بود.
او یک ساعت وقت داشت تا به پارک برود و با مریم بازی کند. اما یک زن غریبه از راه رسید و می خواست با آنها دوست شود ...
پاییز بود. آفتاب داشت می تابید اما ریحانه هنوز خوابیده بود.
او یک ساعت وقت داشت تا به پارک برود و با مریم بازی کند. اما یک زن غریبه از راه رسید و می خواست با آنها دوست شود ...
صداها
-
عنوانزمان
-
12:29
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان