آمپول

  • 1 قطعه
  • 11:18 مدت زمان
  • 820 دریافت شده
مریم از مدرسه به خانه آمده بود. خواهرش سارا، سرما خورده بود و اشتهایی برای غذا خوردن نداشت. مادر هم مدام مراقب سارا بود و به مریم تذکر می داد که سر و صدا نکند. اما سارا خسته شده بود و حوصله اش سر رفته بود...
این داستان با زبانی ساده و روان به بازیگوشی های دوران کودکانه اشاره دارد.

صداها

اطلاعات تکمیلی

سایر مشخصات

تصاویر

دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه

  • کاربر مهمان
    آلی بود
  • کاربر مهمان
    قصه خیلی قشنگی بود
  • کاربر مهمان
    معرکه بود
  • کاربر مهمان
    عالی عالی عالی بود یک قصه ی بی نظیر بود
  • کاربر مهمان
    عاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااالیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی بود
  • کاربر مهمان
    عااااالی👌👌
  • کاربر مهمان
    بی نظیر بود
  • کاربر مهمان
    عاااااااااااااااآاااااااااااااااااااااااااااااااالیییییییی😙😙😙😙
  • کاربر مهمان
    😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍
  • کاربر مهمان
    💁💁💁💁✋✋
  • کاربر مهمان
    عالی 👌
  • کاربر مهمان
    خیلی داستان خوبیه
  • کاربر مهمان
    عالییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی
  • کاربر مهمان
    عالی بود و لی اگر سارا از آمپول زدن میترسید بهتر میشد
  • کاربر مهمان
    💝💖💗💓💞💕💟❣️❤🧡💛💚💙 عالی💜🤎🤍💯💥💫
  • کاربر مهمان
    خیلی جذابه. دخترام هرشب گوش میدن و کلی میخندن و میخوابن
  • کاربر مهمان
    خیلی باحال بود
  • کاربر مهمان
    عالیییی
  • کاربر مهمان
    امپولللل😈😈😈😈😈
دسترسی سریع