اوستا حسن کفاش بود. او در مغازه اش یک ساعت بود که یادگاری پدرش بود.
اوستا حسن سال های سال کار کرده بود و خسته بود. اما ساعت دلش برای اوستا حسن می سوخت.
یک روز صبح ساعت اوستا زنگ نزد تا او بیشتر بخوابد ...
اوستا حسن سال های سال کار کرده بود و خسته بود. اما ساعت دلش برای اوستا حسن می سوخت.
یک روز صبح ساعت اوستا زنگ نزد تا او بیشتر بخوابد ...
صداها
-
عنوانزمان
-
14:41
کاربر مهمان