سحر یک قناری داشت. او برای قناری اش آب و دانه ریخت. اما پرنده همچنان بی قرار بود.
سحر فکر می کرد که قناری باید خوشحال باشد. چون هم آب داشت هم غذا.
اما قناری همچنان غمگین و بی تاب بود. سحر از قناری پرسید: چرا خوشحال نیستی؟
سحر فکر می کرد که قناری باید خوشحال باشد. چون هم آب داشت هم غذا.
اما قناری همچنان غمگین و بی تاب بود. سحر از قناری پرسید: چرا خوشحال نیستی؟
صداها
-
عنوانزمان
-
16:56
کاربر مهمان