روزی روزگاری، مرد بیکاری با زن و سه دخترش، زندگی می کرد. او در زندگی چیزی نداشت.
در روزگاران دور، مرد بیکاری زندگی می کرد. او زن و سه دختر داشت. هر از گاهی از خانه بیرون می رفت.
یک روز که داشت از خانه بیرون می رفت از زنش پرسید که چه چیزی برایش بیاورَد؟ زن گفت: من سینه ریز طلا می خواهم.
دختر بزرگ النگوی طلا خواست و دختر وسطی، دستبند طلا. اما دختر کوچک گفت: هر چه خدا داد همان را می خواهم.
مرد که می دانست کاری نمی تواند بکند زانوی غم در بغل گرفت و گوشه ای نشست.
از قضا پادشاه داشت از آنجا رد می شد. مرد را دید و پرسید: ای مرد تو چکاره ای و چرا اینجا نشسته ای؟
مرد بیکار گفت: من قبای سنگی می دوزم. پادشاه که تعجب کرده بود خیلی زود تخته سنگی را روی پشت مرد گذاشت و از او خواست تا برایش قبای سنگی بدوزد ...
در روزگاران دور، مرد بیکاری زندگی می کرد. او زن و سه دختر داشت. هر از گاهی از خانه بیرون می رفت.
یک روز که داشت از خانه بیرون می رفت از زنش پرسید که چه چیزی برایش بیاورَد؟ زن گفت: من سینه ریز طلا می خواهم.
دختر بزرگ النگوی طلا خواست و دختر وسطی، دستبند طلا. اما دختر کوچک گفت: هر چه خدا داد همان را می خواهم.
مرد که می دانست کاری نمی تواند بکند زانوی غم در بغل گرفت و گوشه ای نشست.
از قضا پادشاه داشت از آنجا رد می شد. مرد را دید و پرسید: ای مرد تو چکاره ای و چرا اینجا نشسته ای؟
مرد بیکار گفت: من قبای سنگی می دوزم. پادشاه که تعجب کرده بود خیلی زود تخته سنگی را روی پشت مرد گذاشت و از او خواست تا برایش قبای سنگی بدوزد ...
از ایرانصدا بشنوید
دو نفر از اساتید رادیو خوانش داستانی کهن را تقدیم شما می کنند
امتیاز
کیفیت هنری و اجرای صداپیشگان
محتوا و داستان
فصل ها
-
عنوانزمانتعداد پخش
-
-
تا کنون نظری ثبت نشده است