روزی بود و روزگاری. مردی بود و ماری. مار در خرابه ای خانه داشت. مرد هم که هر از گاهی از اونجا رد می شد مار رو می دید که از سوراخش بیرون می آید و گشتی می زنه و برمی گرده
مرد که هر روز مار رو می دید، کم کم از او خوش اش اومد و با مار دوست شد. این بود که دوستی مرد و مار شد حکایتی برای ما.
هم مرد از این دوستی راضی بود هم مار. مرد خیلی خیلی راضی بود!
القصه، روزی مرد داشت مثل همیشه از کنار خرابه رد می شد که مار جلو خزید و گفت: صبر کن دوست من! من چیزی برات دارم
مرد: چه چیزی دوست من؟ چی شده؟
مار: نگران نشو چیزی نیست. من یه سکه ی طلا دارم که می خوام اونو به تو بدم ...
مرد که هر روز مار رو می دید، کم کم از او خوش اش اومد و با مار دوست شد. این بود که دوستی مرد و مار شد حکایتی برای ما.
هم مرد از این دوستی راضی بود هم مار. مرد خیلی خیلی راضی بود!
القصه، روزی مرد داشت مثل همیشه از کنار خرابه رد می شد که مار جلو خزید و گفت: صبر کن دوست من! من چیزی برات دارم
مرد: چه چیزی دوست من؟ چی شده؟
مار: نگران نشو چیزی نیست. من یه سکه ی طلا دارم که می خوام اونو به تو بدم ...
از ایرانصدا بشنوید
تا مرا دم تو را پسر، یاد است دوستی من و تو بر باد است
امتیاز
کیفیت هنری و اجرای صداپیشگان
محتوا و داستان
فصل ها
-
عنوانزمانتعداد پخش
-
-
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان