در زمان های دور پینه دوزی با همسرش زندگی می کردند. این پینه دوز فرزندی نداشت.
روزی وقتی پینه دوز و همسرش در خانه با هم نشسته بودند، صدای درویشی را شنیدند که شعر می خواند و رد می شد.
مرد پینه دوز درویش را به خانه دعوت کرد. درویش گفت: تشنه ام به پسرت بگو برایم یک کاسه آب بیاورد. اما آنها اصلا فرزندی نداشتند.
درویش از کشکولش یک سیب بیرون آورد و گفت: این سیب را نصف کن. نصفش را تو بخور و نصف دیگرش را به همسرت بده. به امید خدا صاحب فرزند می شوید.
آنها سیب را خوردند و پس از مدتی صاحب پسری شدند. اما این پسر خیلی زود رشد کرد و بسیار قوی هیکل شد.
پسر پینه دوز از همان کودکی ورزش های گوناگون را یاد گرفت. اما یک روز در یک مبارزه، دست پسر وزیر را شکست ...
روزی وقتی پینه دوز و همسرش در خانه با هم نشسته بودند، صدای درویشی را شنیدند که شعر می خواند و رد می شد.
مرد پینه دوز درویش را به خانه دعوت کرد. درویش گفت: تشنه ام به پسرت بگو برایم یک کاسه آب بیاورد. اما آنها اصلا فرزندی نداشتند.
درویش از کشکولش یک سیب بیرون آورد و گفت: این سیب را نصف کن. نصفش را تو بخور و نصف دیگرش را به همسرت بده. به امید خدا صاحب فرزند می شوید.
آنها سیب را خوردند و پس از مدتی صاحب پسری شدند. اما این پسر خیلی زود رشد کرد و بسیار قوی هیکل شد.
پسر پینه دوز از همان کودکی ورزش های گوناگون را یاد گرفت. اما یک روز در یک مبارزه، دست پسر وزیر را شکست ...
از ایرانصدا بشنوید
داستانی زیبا با مضمون مبارزه با ظلم وزور
امتیاز
کیفیت هنری و اجرای صداپیشگان
محتوا و داستان
فصل ها
-
عنوانزمانتعداد پخش
-
-
-
-
-
کاربر مهمان
کاربر مهمان