روزی روزگاری در زمان های قدیم حاکمی زندگی می کرد که خیلی شکار کردن رو دوست داشت. این حاکم هر چند روز یک بار خدمتکارانش رو جمع می کرد و راهی کوه دشت و دمن می شدند تا بلکه شکاری گیرشون بیاد و آتشی برپا کنند و کبابی بخورند و خوش باشند.
یک بار که حاکم برای شکار رفته بود سر راه به چمنزاری رسید. اونم چه چمنزاری! سبز و خرم. آدم دلش نمی اومد برگرده. حاکم دستور داد تا چادری بر پا کنند و همونجا اطراق کنن. یعنی شب همونجا بمونن.
خدمتکاران چادر برپا کردند و اسباب راحتی حاکم و خودشون رو فراهم کردن. همین طور مشغول بودن که صدای گاوی رو شنیدن.
مااااا ماااااا
حاکم که غرق خوشحالی و تفریح بود با شنیدن صدای گاو فکری به سرش زد.
حاکم با خودش گفت: ما که هنوز چیزی شکار نکردیم و شب. هم که دارد از راه می رسد. آری ین گاو حتما خیلی خوشمزه است. کباب خوبی برای شام امشب ماست هاهاهاهاها
حاکم اینو گفت و با صدای بلند خدمتکار مخصوص اش رو صدا کرد و دستور داد تا گاو رو بگیرن و سرش رو ببرن.
خیلی زود گاو بیچاره رو گرفتن و سرش روت از تنش بریدن و پوستشو کندن و آماده ی کباب شد.
به به! چه کبابی! از این خوشمزه تر هم مگه داریم؟
عطار نیشابوری این طور گفته:
ذبح کردند و بخوردندش به ناز
آمدند آنگه به لشگرگاه باز.
..............................
اما این تمام ماجرا نبود.
آخه گاو که بی صاحب نبود. شب صاحب گاو متوجه میشه که گاوش به طویله برنگشته. از طرفی بوی کباب در تمام چمنزار و خونه های اطراف پیچیده بود. طولی نکشید که خبر کباب شدن گاو به گوش همه رسید.
ای دل غافل! صاحب گاو کی بود؟ یه پیرزن. یه پیرزن تنها و بی سرپرست.
آخه خدا رو خوش می آید حاکم بیاد و تنها دارایی یه پیرزن تنها که باید خرج چند تا یتیم رو هم می داد کباب کنه و بخوره؟
پیرن بر سر و رویش زد و گریه ها کرد. ولی چه فایده؟ دیگه گاوش رفته بود و چیزی برای خوردن نداشت. چیزی هم برای از دست دادن نداشت. پس دلش گرفت. آره دلش شکست و آهی کشید. آه از این آه ها! آهی که می تونست خانمان برانداز باشه. آهی که می تونست زندگی حاکم رو آتش بزنه.
یک بار که حاکم برای شکار رفته بود سر راه به چمنزاری رسید. اونم چه چمنزاری! سبز و خرم. آدم دلش نمی اومد برگرده. حاکم دستور داد تا چادری بر پا کنند و همونجا اطراق کنن. یعنی شب همونجا بمونن.
خدمتکاران چادر برپا کردند و اسباب راحتی حاکم و خودشون رو فراهم کردن. همین طور مشغول بودن که صدای گاوی رو شنیدن.
مااااا ماااااا
حاکم که غرق خوشحالی و تفریح بود با شنیدن صدای گاو فکری به سرش زد.
حاکم با خودش گفت: ما که هنوز چیزی شکار نکردیم و شب. هم که دارد از راه می رسد. آری ین گاو حتما خیلی خوشمزه است. کباب خوبی برای شام امشب ماست هاهاهاهاها
حاکم اینو گفت و با صدای بلند خدمتکار مخصوص اش رو صدا کرد و دستور داد تا گاو رو بگیرن و سرش رو ببرن.
خیلی زود گاو بیچاره رو گرفتن و سرش روت از تنش بریدن و پوستشو کندن و آماده ی کباب شد.
به به! چه کبابی! از این خوشمزه تر هم مگه داریم؟
عطار نیشابوری این طور گفته:
ذبح کردند و بخوردندش به ناز
آمدند آنگه به لشگرگاه باز.
..............................
اما این تمام ماجرا نبود.
آخه گاو که بی صاحب نبود. شب صاحب گاو متوجه میشه که گاوش به طویله برنگشته. از طرفی بوی کباب در تمام چمنزار و خونه های اطراف پیچیده بود. طولی نکشید که خبر کباب شدن گاو به گوش همه رسید.
ای دل غافل! صاحب گاو کی بود؟ یه پیرزن. یه پیرزن تنها و بی سرپرست.
آخه خدا رو خوش می آید حاکم بیاد و تنها دارایی یه پیرزن تنها که باید خرج چند تا یتیم رو هم می داد کباب کنه و بخوره؟
پیرن بر سر و رویش زد و گریه ها کرد. ولی چه فایده؟ دیگه گاوش رفته بود و چیزی برای خوردن نداشت. چیزی هم برای از دست دادن نداشت. پس دلش گرفت. آره دلش شکست و آهی کشید. آه از این آه ها! آهی که می تونست خانمان برانداز باشه. آهی که می تونست زندگی حاکم رو آتش بزنه.
از ایرانصدا بشنوید
این داستان از مصیبت نامه ی عطار بارنویسی شده و خواندنش می تونه نکات ارزشمندی رو به ما گوشزد کنه. چه خوبه که شما همین داستان رو برای بزرگترها و دوستان تون تعریف کنید و بعدها برید و داستان اصلی رو از مصیبت نامه بخونید و لذت ببرید
امتیاز
کیفیت هنری و اجرای صداپیشگان
محتوا و داستان
فصل ها
-
عنوانزمانتعداد پخش
-
-
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان