زمستان شده بود و پدر و مادر علی، آقای لحافدوز را به خانه بردند تا برایشان لحاف بدوزد.
علی نگاهش به آسمان افتاد و دید که آسمان هم، مثل پنبههای لحافدوز، پر از پنبه شده است. او دستش را بالا برد تا پنبههای آسمان را بگیرد. علی به مادرش گفت: مادرجان! بیا ببین خورشیدخانم دارد برای خودش لحاف میدوزد... .
علی نگاهش به آسمان افتاد و دید که آسمان هم، مثل پنبههای لحافدوز، پر از پنبه شده است. او دستش را بالا برد تا پنبههای آسمان را بگیرد. علی به مادرش گفت: مادرجان! بیا ببین خورشیدخانم دارد برای خودش لحاف میدوزد... .
صداها
-
عنوانزمان
-
12:49
تصاویر
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه