فهیمه عینکی شده بود.
فهیمه از عینک زدن خجالت می کشید.
او با عینک همهچی را بهتر می دید.
یک روز فهیمه داشت مشق مینوشت که تشنه شد. او عینکش را برداشت و رفت تا آب بخورد، اما وقتی برگشت، پایش را روی عینک گذاشت... .
فهیمه از عینک زدن خجالت می کشید.
او با عینک همهچی را بهتر می دید.
یک روز فهیمه داشت مشق مینوشت که تشنه شد. او عینکش را برداشت و رفت تا آب بخورد، اما وقتی برگشت، پایش را روی عینک گذاشت... .
صداها
-
عنوانزمان
-
14:38
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان