طوطی و بازرگان

  • 1 قطعه
  • 13:25 مدت زمان
  • 20 دریافت شده
طوطی و بازرگان، یکی از حکایت‌های مثنوی مولاناست که به زبانی ساده برای شما اجرا شده است.
یکی بود یکی نبود
غیر از خدا هیچ‌کس نبود
در زمان‌های قدیم
توی یک شهر بزرگ
تاجری بود،
یه طوطی داشت
طوطی رو خیلی دوست می‌داشت
چون طوطی خوش‌زبون بود
با همه مهربون بود
قصه‌های شیرین می‌گفت
قشنگ و دل‌نشین می‌گفت
قصه‌ی جنگل عجیب
قصه‌ی خارپشته و سیب
قصه‌ی روباه و خروس
قصه‌ی داماد و عروس
قصه‌ی شاه پریان
از دیوها و از جنیان
قصه‌ی یک خرس بزرگ
گله‌ی گوسفندا و گرگ
جادوگرای ناقلا
کوتوله‌های خوش‌ادا
قصه‌ی مرغ پاکوتاه
قصه‌ی دیوای سیاه

خلاصه داستان می‌گفت
از عهد باستان می‌گفت
سر تاجر گرم می‌شد
دل تاجر نرم می‌شد
تاجره خونه‌ی قشنگی داشت
تو باغش گل‌های رنگارنگی داشت
قفس طوطی قشنگ بود
میله‌هاش رنگارنگ بود
غذای اون نقل و نبات
نخودچی کشمش، یا آب‌نبات
وقتی تاجر بیکار می‌شد
رها ز کار و بار می‌شد
کنار طوطی می‌نشست
بادام و پسته می‌شکست
دهان طوطی می‌گذاشت
آخه خیلی دوستش می‌داشت

اما طوطی تو اون قفس
چون‌که نداشت هم‌نفس
هرگز دلش شاد نبود
از غصه آزاد نبود
دلش می‌خواست در وابشه
از اون قفس رها بشه
بره تو باغ و بوستان
جنگلای هندوستان

شبا وقتی می‌خوابید
خواب جنگل رو می‌دید
خواب گلای رنگارنگ
میمون و شیر و ببر و پلنگ
پرنده‌های خوش‌نوا
با پر و بال‌های قشنگ
می‌دید که خیلی شاده
از قفسش آزاده
اما وقتی بیدار می‌شد
از زندگی بیزار می‌شد
خودش رو می‌دید توی قفس
بی یار و یاور، بی هم‌نفس
یه روز خوبِ بهار
تاجر اومد از سر کار
گفت به اهل خانه:
باید شوم روانه
با چند نفر از دوستان
می‌خوایم بریم هندوستان
تا که تجارت بکنیم
یه کم سیاحت بکنیم
کالای ارزان بخریم
سود فراوان ببریم
برای شما عزیزان
چی بیارم از اونجا؟

هرکسی هرچی می‌خواست
گفت به تاجر بیاره
وقت برگشت از سفر
باید که سوغات بیاره
طوطیه گفت: ای آقا!
من چی بگم ای والله
چیزی که کم ندارم
غصه و غم ندارم
اما یه چیزی می‌خوام
باید که یاری بکنی
برام یه کاری بکنی
تاجره گفت: چشم؛ رو چشمم
من منتت رو می‌کشم
طوطیه گفت:
وقتی رفتی هندوستان
تو جنگلا و بوستان
به طوطیان زیبا
اون مرغای خوش‌آوا
بگو یه طوطی دارم
خیلی دوستش می‌دارم
گذاشتمش توی قفس
بی‌همدم و بی‌هم‌نفس
بگو شما پرنده‌ها
مرغای ناز و خوش‌نوا
شما که هستید آزاد
او رو می‌‌آرید به یاد؟

تاجره حرفا رو شنفت
اما دیگه چیزی نگفت
فقط به اهل خانه
سفارش طوطی رو کرد:
مواظب طوطی خوب من باشید
مراقب عزیزِ جون من باشید
آب و غذاش دیر نشه
یه وقتی دلگیر نشه
قفسش باید تمیز باشه
خودش باید عزیز باشه

تاجره رفت هندوستان
با چندتایی از دوستان
خوب تجارت کرد
همه‌جا سیاحت کرد
هرچی که می‌خواست خرید
شیرینی و سوغات خرید
وقتی که برمی‌گشتن
به جنگلی رسیدن

چه جنگل قشنگی
گل‌های رنگارنگی
پروانه‌های زیبا
می‌پریدن روی گل‌ها
طوطی و کبک و طاووس
خوشگل و ناز مثل عروس
طوطیا مست و ملنگ
با پرهای سبز و قشنگ
به هر‌کجا پرمی‌زدن
به همدیگه سرمی‌زدن

تاجره بی‌اختیار
به یاد طوطی افتاد
گفت که ای مرغکان
ای طوطیان زیبا
من هم یه طوطی دارم
خیلی دوستش می‌دارم
به من می‌گفت این کلام
تا برسانم پیام:
بگو یه طوطی دارم
خیلی دوستش می‌دارم
گذاشتمش توی قفس
بی‌همدم و بی‌هم‌نفس
بگو شما پرنده‌ها
پرنده‌های خوش‌نوا
که می‌پرید توی هوا
تو دشتا و تو جنگلا
هستید همیشه آزاد
او رو می‌‌آرید به یاد؟

گوش دادند طوطیان
به حرفای بازرگان
بعد همگی جیغ کشیدن
یکی‌یکی می‌لرزیدن
روی زمین پرت می‌شدن
می‌مردن و سرد می‌شدن

تاجره مبهوت و مات
نگاه می‌کرد به اموات
پریشان و پشیمان
به خود می‌گفت: مسلمان!
ای کاش تو لال بودی
زبان نمی‌گشودی
پیام طوطی جان رو
هرگز نمی‌رسوندی!

تاجره زار و گریان
از گفته‌ها پشیمان
همراه یاران خود
رفت تا رسید به ایران
چند روز بعد کاروان
رسید به شهر ایشان
تاجر قصه‌ی ما
تا که رسید به خونه
تمام اهل خونه
شاد شدند و خندان
از دیدنش شادمان
کنار او نشستن
سوغاتی‌ها رو دیدن

نوبت طوطی رسید
تا سوغاتی بگیره
جواب اون پیام رو
از تاجره بگیره
تاجره گفت:
ای طوطی جون
ای طوطی شیرین‌زبون
پیامت رو رسوندم
تو پاسخش درموندم
چون تمام طوطیا
اون مرغای باصفا
حرف منو شنیدن
یک مرتبه لرزیدن
از رو درخت افتادن
نفس هم نکشیدن

طوطیه حرفا رو شنید
ناله‌ای کرد، آهی کشید
چشم‌ها رو بست و لرزید
ساکت و بی‌صدا شد
شبیه مرده‌ها شد

تاجره بر سر زنون
از تو اتاق دوید بیرون
بسیار ناله‌ها کرد
اهل خونه رو صدا کرد:
طوطی من چطور شد؟
کف قفس ولو شد
کاشکی که لال بودم
زبان نمی‌گشودم!
افسوس که آه و ناله
دیگه فایده نداره

تاجره با حال زار
در قفس رو باز کرد
دستی کشید به طوطی
پرهای او رو ناز کرد
تن سرد طوطی رو
انداخت توی سبزه‌ها

تا طوطیه رو انداخت
طوطیه از جا برخاست
بال و پری تکان داد
روی درختی نشست
آواز شادی سرداد
تاجره هاج‌‌وواج موند
تو کار طوطی درموند!

طوطیه گفت با خنده:
که ای آقای بنده
لطفاً مرا ببخشید
از کار من نرنجید
یه روزی من با شادی
تو جنگلا پر می‌زدم
با طوطیای خوش‌زبون
به هرکجا سرمی‌زدم
رها و آزاد بودم
خیلی خیلی شاد بودم
از بخت بد گیر افتادم
تو دام صیاد افتادم
شاید خدا می‌خواسته
یه مدتی با تو باشم
همدم و دم‌سازت باشم
ولی آقای بازرگان
حالا تو این را بدان
من نمی‌خوام اسیر باشم
کنج قفس بمونم و دل‌گیر باشم
می‌خوام دیگه پر بزنم
به هرکجا سر بزنم
دوستای آزاد من
اینو دادن یاد من
خودمو به مردن بزنم
با تو دیگه حرف نزنم
تا تو در رو وا بکنی
من از قفس پر بزنم
برم به سوی دوستان
به کشور هندوستان
خدانگهدار تو
در همه‌جا یار تو.

طوطیه پر زد و رفت
رفت و دیگه برنگشت
تاجره وقتی فهمید
این بوده راه فرار
براش نموند صبر و قرار
با دو تا چشم گریان
با حالتی پریشان
بسیار ناله‌ها کرد
طوطیه رو صدا کرد
اما دیگه سودی نداشت
مرغ از قفس پریده بود
به میهنش رسیده بود

آهنگ ها

مشخصات موسیقی

سایر مشخصات

تصاویر

دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه

دسترسی سریع