بابای رقیه به میدان رفته است. او دارد میجنگد.
روایت محمد، فرزند سعید بن عقیل، در دشت کربلا.
محمد بسیار تشنه است. مادر به او میگوید: «پسرم! محمدم! میبینی که دستمان به هیچ چیز نمیرسد؛ سپاه ابنزیاد که خدا لعنتشان کند، راه را بر مولایمان - پسرعموی پدرت - بستهاند. آب را بستهاند چون کافرند. دست ما به چیزی نمیرسد.
علیاصغر در خیمهی کناری گریه میکند. محمد از مادر میپرسد: «چرا علیاصغر آرام نمیشود؟»
مادر میگوید: «تشنه است. گرسنه است. آب و غذایی نداریم و شیر مادرش هم خشک شده...»
محمد میپرسد: «چه کسی به میدان رفته است؟»
مادر میگوید: «چه فرقی میکند؛ عزیزی دیگر رفته است.»
محمد، رقیه را میبیند و از او میپرسد: «تشنهای؟»
رقیه میگوید: «عمویم، عباس، رفته است تا آب بیاورد.»
او نگران است... .
یکدفعه زنها جیغ میزنند؛ رقیه هم جیغ میکشد و میدود به طرف میدان. زنها گریه میکنند، عمههای رقیه هم گریه میکنند و میگویند: وامحمدا! واعلیا.
یکدفعه رقیه داد میزند: بابا! بابا!...
بابای رقیه به میدان رفته؛ او دارد میجنگد.
***
برنامهی «بچههای عاشورا» در شبکهی رادیویی ایرانصدا، به تهیهکنندگی آتی جانافشان، تولید شده است.
روایت محمد، فرزند سعید بن عقیل، در دشت کربلا.
محمد بسیار تشنه است. مادر به او میگوید: «پسرم! محمدم! میبینی که دستمان به هیچ چیز نمیرسد؛ سپاه ابنزیاد که خدا لعنتشان کند، راه را بر مولایمان - پسرعموی پدرت - بستهاند. آب را بستهاند چون کافرند. دست ما به چیزی نمیرسد.
علیاصغر در خیمهی کناری گریه میکند. محمد از مادر میپرسد: «چرا علیاصغر آرام نمیشود؟»
مادر میگوید: «تشنه است. گرسنه است. آب و غذایی نداریم و شیر مادرش هم خشک شده...»
محمد میپرسد: «چه کسی به میدان رفته است؟»
مادر میگوید: «چه فرقی میکند؛ عزیزی دیگر رفته است.»
محمد، رقیه را میبیند و از او میپرسد: «تشنهای؟»
رقیه میگوید: «عمویم، عباس، رفته است تا آب بیاورد.»
او نگران است... .
یکدفعه زنها جیغ میزنند؛ رقیه هم جیغ میکشد و میدود به طرف میدان. زنها گریه میکنند، عمههای رقیه هم گریه میکنند و میگویند: وامحمدا! واعلیا.
یکدفعه رقیه داد میزند: بابا! بابا!...
بابای رقیه به میدان رفته؛ او دارد میجنگد.
***
برنامهی «بچههای عاشورا» در شبکهی رادیویی ایرانصدا، به تهیهکنندگی آتی جانافشان، تولید شده است.
صداها
-
عنوانزمان
-
8:27
کاربر مهمان