بابا از سر کار به خانه آمد. خسته بود. من هم بوسیدمش و برایش شعر خواندم.
امشب که از سر کار
آمد به خانه بابا
بی حالوحوصله بود
از خستگی و سرما
فوری جلو دویدم
گفتم: سلام بابا
از دست او گرفتم
کیف و وسایلش را
خم شد مرا بغل کرد
مانند یک عروسک
بر صوذتش نشاندم
یک بوس گرم و کوچک
روی لبش دوباره
گل های خنده وا شد
از شادمانی ما
خانه پر از صدا شد
امشب که از سر کار
آمد به خانه بابا
بی حالوحوصله بود
از خستگی و سرما
فوری جلو دویدم
گفتم: سلام بابا
از دست او گرفتم
کیف و وسایلش را
خم شد مرا بغل کرد
مانند یک عروسک
بر صوذتش نشاندم
یک بوس گرم و کوچک
روی لبش دوباره
گل های خنده وا شد
از شادمانی ما
خانه پر از صدا شد
تصاویر
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه