پسرک در خانوادهی فقیری زندگی می کرد.
او مجبور شد برای پول درآوردن به شهر برود. پس بقچهاش را بست و راهی شد تا به یک مزرعه رسید. پسر از زن مزرعهدار خواست تا به او چیزی برای خوردن و جایی برای ماندن بدهد، اما زن خسیس بود و به او کمک نکرد و پسر آنجا را ترک کرد. پسرک ناامید نشد و فکری کرد... .
او مجبور شد برای پول درآوردن به شهر برود. پس بقچهاش را بست و راهی شد تا به یک مزرعه رسید. پسر از زن مزرعهدار خواست تا به او چیزی برای خوردن و جایی برای ماندن بدهد، اما زن خسیس بود و به او کمک نکرد و پسر آنجا را ترک کرد. پسرک ناامید نشد و فکری کرد... .
صداها
-
عنوانزمان
-
7:46
تصاویر
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه