شب قهر کرده بود. خب حق هم داشت. آخه ووی ووی دلش نمیخواست شب بیاد. شما چی بچهها؟ شما تا حالا شده که دلتون نخواد که شب از راه برسه؟
ووی ووی داشت نقاشی میکشید. اون نقاشیش رو خیلی خیلی دوست داشت. نقاشی ووی ووی حالا حالاها هم تموم نمیشد؛ ولی دیگه داشت شب میشد و وقت خواب بود، برای همین ووی ووی رو به شب گفت: ولم کن شب بیکله! من نمیخوام تو بیای! خب شب هم قهر کرد... .
ووی ووی داشت نقاشی میکشید. اون نقاشیش رو خیلی خیلی دوست داشت. نقاشی ووی ووی حالا حالاها هم تموم نمیشد؛ ولی دیگه داشت شب میشد و وقت خواب بود، برای همین ووی ووی رو به شب گفت: ولم کن شب بیکله! من نمیخوام تو بیای! خب شب هم قهر کرد... .
صداها
-
عنوانزمان
-
8:01
تصاویر
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه