جوزف وقتی خیلی کوچیک بود، پدربزرگ و مادربزرگش رو خیلی خیلی دوست داشت. اون با پدربزگش بازی میکرد. یه روز پدربزرگ براش یه روانداز محشر دوخت.
پدربزگ یه روانداز خیلی قشنگ براش دوخته بود. جوزف رواندازش رو خیلی دوست داشت. همیشه اون رو روی سرش میانداخت و میخوابید. سالها گذشت و جوزف بزرگ و بزرگتر شد... .
رواندازش براش کوچیک شد. مادر جوزف بهش گفت: «جوزف این رواندازت خیلی کهنه شده؛ دیگه وقتشه که اون رو دور بندازی.»
به نظر شما جوزف اون رو دور میندازه؟
***
این کتاب را نشر مبتکران چاپ کرده است.
پدربزگ یه روانداز خیلی قشنگ براش دوخته بود. جوزف رواندازش رو خیلی دوست داشت. همیشه اون رو روی سرش میانداخت و میخوابید. سالها گذشت و جوزف بزرگ و بزرگتر شد... .
رواندازش براش کوچیک شد. مادر جوزف بهش گفت: «جوزف این رواندازت خیلی کهنه شده؛ دیگه وقتشه که اون رو دور بندازی.»
به نظر شما جوزف اون رو دور میندازه؟
***
این کتاب را نشر مبتکران چاپ کرده است.
صداها
-
عنوانزمان
-
7:34
تصاویر
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه