ما بچههای خانواده دور پدربزرگم جمع میشیم و اون برای ما قصه میگه. قصههای شنیدنی ... .
قصهی پدربزرگ
قصهای شنیدنی است
حرف از زبان او
مثل غنچه چیدنی است
در میان قصهاش
پندها نهفته است
خنده بر لبان او
مثل گل شکفته است
باز هم نشستهاند
بچهها کنار او
احمد و علیرضا
نازنین و آرزو
گرم قصه میشود
بازهم پدربزرگ
قصهای شنیدنی است
قصهی شغال و گرگ
چهرهاش حکایتی
از تلاش و زحمت است
قصهی پدربزرگ
قصهی محبت است
این شعر از کتاب «بچهها بهار را صدا کنید»، نشر نوشته، انتخاب شدهاست.
قصهی پدربزرگ
قصهای شنیدنی است
حرف از زبان او
مثل غنچه چیدنی است
در میان قصهاش
پندها نهفته است
خنده بر لبان او
مثل گل شکفته است
باز هم نشستهاند
بچهها کنار او
احمد و علیرضا
نازنین و آرزو
گرم قصه میشود
بازهم پدربزرگ
قصهای شنیدنی است
قصهی شغال و گرگ
چهرهاش حکایتی
از تلاش و زحمت است
قصهی پدربزرگ
قصهی محبت است
این شعر از کتاب «بچهها بهار را صدا کنید»، نشر نوشته، انتخاب شدهاست.
کاربر مهمان
کاربر مهمان