پادشاهی بود که عاشق گندمزارها بود. وقتی باد در رنگ طلایی گندمزارها میپیچید و گندمها حرکت میکردند، او خوشحال میشد.
برای همین اجازه نمیداد تا کشاورزان سرزمینش گندمها را درو کنند. آنها حق داشتند گندمِ کمی درو کنند؛ برای همین همیشه مردم گرسنه بودند.
روزی پیرزنی به گندمزار رفت و کمی گندم درو کرد تا برای خود نان درست کند، اما سربازان شاه از راه رسیدند و جلوی او رو گرفتند. شاه با شنیدن این خبر عصبانی شد و تصمیم گرفت تا کشاورزان باز هم سهمیهی گندم کمتری داشته باشند.
مردم عصبانی شدند و خشمشان را سر پیرزن خالی کردند. آنها او را از ده بیرون انداختند... .
این کتاب را انتشارات پاسارگاد منتشر کردهاست.
برای همین اجازه نمیداد تا کشاورزان سرزمینش گندمها را درو کنند. آنها حق داشتند گندمِ کمی درو کنند؛ برای همین همیشه مردم گرسنه بودند.
روزی پیرزنی به گندمزار رفت و کمی گندم درو کرد تا برای خود نان درست کند، اما سربازان شاه از راه رسیدند و جلوی او رو گرفتند. شاه با شنیدن این خبر عصبانی شد و تصمیم گرفت تا کشاورزان باز هم سهمیهی گندم کمتری داشته باشند.
مردم عصبانی شدند و خشمشان را سر پیرزن خالی کردند. آنها او را از ده بیرون انداختند... .
این کتاب را انتشارات پاسارگاد منتشر کردهاست.
صداها
-
عنوانزمان
-
8:23
تصاویر
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه