عقل و اقبال، (یا همان شانس) داشتند با هم حرف می زدند و هر کدام فکر می کرد که او مهم تر است.
شانس، فکر می کرد که او از عقل مهم تر است. اما عقل گفت که اگر من از سر کسی بیرون بروم شانس به هیچ دردی نمی خورد.
روزی عقل و شانس با هم گفت و گو می کردند. عقل گفت که من از سر آن مرد کشاورز بیرون می آیم و تو که شانس هستی بمان تا ببینیم چه می شود.
عقل از سر مرد پرید. مرد داشت با گاوآهن زمینش را شخم می زد که به دو خمره پر از طلا رسید. اما مرد کشاورز فکر کرد که طلاها پنبه دانه اند ...
شانس، فکر می کرد که او از عقل مهم تر است. اما عقل گفت که اگر من از سر کسی بیرون بروم شانس به هیچ دردی نمی خورد.
روزی عقل و شانس با هم گفت و گو می کردند. عقل گفت که من از سر آن مرد کشاورز بیرون می آیم و تو که شانس هستی بمان تا ببینیم چه می شود.
عقل از سر مرد پرید. مرد داشت با گاوآهن زمینش را شخم می زد که به دو خمره پر از طلا رسید. اما مرد کشاورز فکر کرد که طلاها پنبه دانه اند ...
از ایرانصدا بشنوید
این قصه برای دبستانی ها مناسب است
امتیاز
کیفیت هنری و اجرای صداپیشگان
محتوا و داستان
فصل ها
-
عنوانزمانتعداد پخش
-
-
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان