کیانا و آدریانا با پدر و مادر و پدربزرگ و مادربزرگ شان زندگی می کردند.
یک شب کیانا به آدریانا گفت که وقت خواب است و باید مسواک بزند. اما آدریانا گفت که دلش نمی خواهد مسواک بزند. او گفت که می خواهد مثل پدربزرگ دندان مصنوعی داشته باشد.
پدربزرگ خندید و گفت: بچه ها می خواهم برای تان داستان دندان هایم را تعریف کنم ...
یک شب کیانا به آدریانا گفت که وقت خواب است و باید مسواک بزند. اما آدریانا گفت که دلش نمی خواهد مسواک بزند. او گفت که می خواهد مثل پدربزرگ دندان مصنوعی داشته باشد.
پدربزرگ خندید و گفت: بچه ها می خواهم برای تان داستان دندان هایم را تعریف کنم ...
صداها
-
عنوانزمان
-
8:46
تصاویر
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه