یک روز نازنین که از خواب بیدار شد صورتش را نشست. او می خواست که خواب از سرش نپرد.
اما هر کاری کرده دوباره خوابش نبرد.
نازنین با مادربزرگش زندگی می کرد. مادربزرگ از نازنین پرسیدکه دست و صورتت راشسته ای؟
نازنین گفت: بله. نازنین راست نگفت.
هانیه دوست نازنین آمد با او بازی کند. توی بازی هانیه زمین خورد. تقصیر نازنین بود اما او گفت که تقصیر من نبود. حالا نازنین دو بار دروغ گفته بود ...
اما هر کاری کرده دوباره خوابش نبرد.
نازنین با مادربزرگش زندگی می کرد. مادربزرگ از نازنین پرسیدکه دست و صورتت راشسته ای؟
نازنین گفت: بله. نازنین راست نگفت.
هانیه دوست نازنین آمد با او بازی کند. توی بازی هانیه زمین خورد. تقصیر نازنین بود اما او گفت که تقصیر من نبود. حالا نازنین دو بار دروغ گفته بود ...
صداها
-
عنوانزمان
-
10:23
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان