بچه غول از چراغ جادو بیرون آمده بود.
او دلش می خواست تنهایی بیرون برود و قدم بزند. وقتی مادر و پدرش خواب بودند وردی خواند و از چراغ جادو بیرون آمد.
کمی گردش کرد ولی خیلی زود دلش برای پدر و مادرش تنگ شد. او وردش را فراموش کرده بود و دیگر نمی توانست به چراغ جادو برگردد ...
او دلش می خواست تنهایی بیرون برود و قدم بزند. وقتی مادر و پدرش خواب بودند وردی خواند و از چراغ جادو بیرون آمد.
کمی گردش کرد ولی خیلی زود دلش برای پدر و مادرش تنگ شد. او وردش را فراموش کرده بود و دیگر نمی توانست به چراغ جادو برگردد ...
صداها
-
عنوانزمان
-
14:40
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان