علی در یک ده زندگی می کرد. همه او را دوست داشتند.
او هر روز به مادربزرگش سر می زند تا تنها نماند.
یک روز قشنگ زمستانی علی آماده شد تا به مدرسه برود.
مادربزرگ برای او یک کلاه بافتنی درست کرده بود. او کلاه رابه علی داد تا به مدرسه برود. سر راه امیر را دید که سردش بود ...
او هر روز به مادربزرگش سر می زند تا تنها نماند.
یک روز قشنگ زمستانی علی آماده شد تا به مدرسه برود.
مادربزرگ برای او یک کلاه بافتنی درست کرده بود. او کلاه رابه علی داد تا به مدرسه برود. سر راه امیر را دید که سردش بود ...
صداها
-
عنوانزمان
-
14:52
تصاویر
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه